آسمان
تا دور دست ، وسعت خاموش آسمان
من هستم و ستاره و آغوش آسمان
اینجا شهاب سنگ ترین قلب را شکست
در انتهای گرم و سیه پوش آسمان
چشمان و بغض و گریه تو وقت ریختن
رنگین کمان ابروی منقوش آسمان
خاکستر کبود درختان سوخته
سر می کشد به سینه پر جوش آسمان
وقت غروب سرخی رویت چه دیدنی ست
در قاب خون گرفته مغشوش آسمان
خورشید رفت روشنی و تازگی نماند
یک شب به صبح ماه تو بر دوش آسمان
” الفت” بیا به سینه پر مهر و سبز او
یک شب به میهمانی دم نوش آسمان
سید محمد علی علوی (ع۰الفت)
بزم اندوه
انگار در بزمی پر از اندوه زندانم
رسم و نشان اشک را اصلا نمی دانم
هر چند که خردادی ام گرم و پر از احساس
مهمان بهمن ، دست بی رحم زمستانم
صبح است از زندان زدم بیرون پر از پرواز
با حافظ شیرین سخن غرق هزارانم
در رزمگاه حکمت و جهل از حکیم توس
من رزم رستم را برای خویش می خوانم
کافیست این قانون رنج و غصه را خواندن
سهرابم و سیب اش شده نقش زنخدانم
سعدی ، نظامی ، حافظ و خیام می آیند
زندان اگر باشم ، خود مسعود سلمانم
اینبار در بزمی پر از احساس می مانم
رسم و نشان اشک را اینبار می دانم
سید محمد علی علوی ( ع۰ الفت)