خوش است نغمه ی بلبل به لاله زار کشیدن
شنیدن تپش قلب و انتظار کشیدن
و آب وجاروی گل این دو برگ وشبنم آن را
برای سادگیِ جاده ها به کار کشیدن
نیامده نرسیده ز گرد راه لبش را
به دور پیچکی از بوسه در حصار کشیدن
شکوه طلعت او را فقط به بازوی خود نه
شکوفه وار به دستان روزگار کشیدن
میان شادیِ وصل و غم جدایی اویم
که مایلم به همین بی هوا هوار کشیدن
#محمدمعین_پوریلان
بهاران را بگو ای دوست از تبعید برگردد
خزان جُل و پلاس خویش را برچید برگردد
نسیمی که گذر کرده است یک بار از کنار او
خودش را می کشاند تا که با امّید برگردد
خودش خورشید عالم هست پس دیگر نیازی نیست
برای یک نماز عصر او خورشید برگردد
همیشه بعد دیدار یتیمان می رود مسجد
به آغوش صدف باید که مروارید برگردد
اگر باور ندارد با ولایت می شود تکمیل
بگو اسلام را از جاده ی توحید برگردد
به گوش چاه های کوفه می گوید چه رازی را؟
اگر خیری زمان از جاهلیت دید برگردد
کسی که ذوالفقار چشم او را دیده ازمیدان
برای زندگی باید که بی تردید برگردد
اگر این شعر را در محضر صاحب زمان بردند
امید است اینکه با مِهرش،شود تایید،برگردد
#محمدمعین_پوریلان
نمی دانم چه باید کرد با تنهایی من ها
فرو می ریزد آخر خانه از سستیِّ آهن ها
سیاهی های مردم در دو چشم آبیت جاریست
عجب!اینجا شده دریا گِل از آلوده دامن ها
تویی با وعده های کاذب فردا ترین فردا
منم در تنگنای وحشتِ تنها ترین تنها
چرا نقشی ندارد مهربانی در تب سختی؟
چرا فرقی ندارد حال و روز آب و هاون ها؟
تویی که سوءظن داری به من رد می شوی آخر
نه از دروازه ها ،از روزن ناچیز سوزن ها
به امّیدی سر راه تو را سد می کنم شاید
مرا مهمان کنی از جام لب اهلا و سهلا ها
#محمدمعین_پوریلان