شاعر معین الشعرای قمی

غدیریه

دائم دلم به مدح وصی پیمبر است

ذکر علی و آل علی روح پرور است

هر دم ز مدح شاه نجف دم زنم ز جان

کز شهد اوست لعل لب من چو شکر است

هر کس که دشمن است به اولاد مرتضی

شک نیست کو ز نسل دَد و دیو و کافر است

بعد از نبی، علی است شهنشاه جن و انس

این قول سیّد رُسل آن میر دلبر است

فرمود هر کسی که منم بهر او امام

بعد از من این علی به همه خلق رهبر است

یا رب تو دوست دار محبّان مرتضی

دشمن بدار هرکه به او خصم و خود سر است

عید غدیر تهنيت از حق رسیده است

خورشید نوربخش چه محتاج زیور است

نزد خدا به دیدن سادات فاطمی

امروز واقع از همه طاعات خوش تر است

امروز روز شادی‌ اولاد مرتضی است

امروز نور و نیّراعظم برابر است

بر شیعیان، سرور و فرح لازمست و فرض

کاین عید بالله از همه اعیاد بهتر است

بودند خیل حاج به همراه مصطفی

درآن مکان ببین چه صفا و چه منظر است

کرّوبیان قدس همه شادمان شدند

گفتند یارب این چه قیامت، چه محشر است

دیدار نور احمد و حيدر بهشت ماست

دنیا و آخرت ز محمد منور است

این آیه ی شریفه در آن روز شد نزول

اکملتُ دینکم ز خداوند اکبر است

حق نعمتش نمود در آن سرزمین تمام

اسلام شد قوی اگرت عشق بر سر است

من عاشقم به شاه ولایت علی که بود

مشکل گشای خلق و به دادار مظهر است

مدحش همین بس است که داماد مصطفی است

استاد جبرئیل و به گهواره حیدر است

ای شاه لافتی به«معین »يک توجهی

بنما که اوبه نزد خسان خار و مضطر است

معین الشعرای قمی (محمد معین قمی)

فروردین 1329 شمسی

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

توحید

ای خداوند رئوف و مهربان

ای کریم ای پادشاه انس و جان

ای که از کتم عدم آری پدید

نوع مخلوق از سیاه و از سفید

خلقت شمس و قمر از نور توست

زینت عرض و سما از نور توست

جمله اشیا، از نبات و از گیاه

ذکر تو گویند ای بارِ اله

جمله مرزوق توایم ای کردگار

اهل دریا و جبال و هم دیار

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

عشق

باز بر سر زد مرا سودای عشق

کرده قلبم جای در مأوای عشق

من ندانم چیست این عشق مجاز

که ندارد میل طاعات و نماز

گاه در ویرانه چون مجنون کند

گاه در کاشانه‌ام محزون کند

گه مرا می‌افکند اندر زمین

گاه می‌سازد مرا همچون عجین

گاه بر من می‌دهد قند و شکر

گاه بنماید مرا خونین جگر

گاه در غرب افکند گاهی به شرق

گه شمال و گه جنوبم،همچو برق

می‌دهد سِیرَم به دریا و فرات

من ندانم چیست یا رب این حیات

زنده‌ام من یا بُدم چون مردگان

چشم بی‌روحی مرا باشد بجان

گاه بنهد بر سرم تاج شرف

می‌کشاند روی بر شاه نجف

گاه بهر خدمت شاه عجم

می‌زنم در صفحه ایران قدم

گاه شمشیرم ببندت در کمر

گه به کوه و دشت سازد در

گاه چون رومیِ زنگی سر به کف

گه فرار از خوف دشمن هر طرف

گاه اندازد مرا در مدرسه

بهر تعلیم علوم و وسوسه

گاه دستِ بسته در نزد امیر

گاه از جور زنان باشم اسیر

گاه از اندوه و غم بر سرزنان

می‌زنم مانند آن دیوانگان

که میان کوچه و بازارها

هر دمی بینند بس آزارها

گاه وحدت گاه وصلت می‌دهد

گاه شدت گاه راحت می‌دهد

زین حیات پنج روزه بین چه ها

دیدمی از این جهان بی‌وفا

کاش از کِتمِ عدم در این جهان

نامدم من خاص اندر این زمان

بارالها کن مرا صبری عطا

در برِ این بحر اندوه و جفا

عشق ما را برد سوی کربلا

نزد شاه تشنه کامان از وفا

ای حسین ای شاه اقلیم وجود

ای که مانند تو در عالم نبود

ای که گشتی کشته در راه خدا

بهر این امت نمودی جان فدا

از رخت ای پادشاه تاجدار

ذاکر غمدیده باشد شرمسار

کُن شَها دعوت از این زار و حزین

آنکه باشد بر مُحبّانت مُعین

ایجاد کننده پست 93

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Related Posts

کلمه مورد نظر را تایپ کنید و کلید اینتر را بفشارید در غیر اینصورت با دکمه Esc خارج شوید.

بازگشت به بالا