«مشرقِ عاطفه »
تیرگی آمد و خورشیدِ زمان، کم کم رفت
یعنی از دستِ زمین، ماه ترین همدم رفت
آه از این رفت و از آن آمد دردآور تلخ
دختر دیو در آمد، پسر آدم رفت
خنده آواره شد و راه دهان را گم کرد
آه پیدا شد و تا مرز نمیدانم رفت
خشم عفریتۀ تزویر که نم نم جوشید
زهر جاری شد و در کالبدِ زمزم رفت
ایلیا، تشتِ جگرگوشۀ خود را تا دید
رنگ آسایش از این دایرۀ عالم رفت
مشرق عاطفه را، مغرب بی مهری کشت
روشنی سرخ و جگر پاره شد و کم کم رفت
«هفتم صفر»
با تو قریحه باغِ پُر از یاس می شود
قلبِ غزل برای تو حساس می شود
در روز سنجش غزل شاعران تو
طول نگاه توست که مقیاس می شود
اشکی که از سرودۀ یاد تو می چکد
روز حساب بهتر از الماس می شود
در کربلای صلح شما ای غریبِ شهر!
آیا کسی برای تو عبّاس می شود؟
در هفتم صفر، غمِ سرخ تو بیشتر
از بیست وهشتم صفر احساس می شود
سوگند بر حقیقتِ «حتّی یُغیّروا…»
هر آدمی بدون تو نسناس می شود
انسان بدون آل محمد، بدون عشق
در بند های وسوسه خناس می شود
در سایة ولایتِ طوبای ایلیا
حتّی گیاه هرزه، گل یاس می شود
دکتر ایلیا(حسین محمدی مبارز)