این نیز بگذرد – ضرب المثل29

ضرب المثل29

بسم الله الرحمن الرحیم

هست کلید درِ گنجِ حکیم

این نیز بگذرد

در زمان‌های قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی می‌کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت.

روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آن‌ها گفت:

«احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد.

روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و

در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می‌کنم مرا غمگین سازد.»

وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند.

آن‌ها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و نزد عارفی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند.

او از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت.

وی تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آن‌ها گفت:

«انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس می‌کند دیگر نمی‌تواند هیچ چیز را تحمل کند می‌تواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود.

به هیچ‌وجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد.

این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظه‌ای بسیار مناسب نیاز است.»

وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور اطاعت کرد.

کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد.

لحظات بسیاری از ناامیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد

زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است.

دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد.

دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او می‌توانست صدای پای اسب‌های دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک می‌شدند.

ناگهان متوجه شد جاده‌ای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی می‌شود.

دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد.

او نه می‌توانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت.

پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود. ناگهان بیاد انگشتر خویش افتاد.

انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند:

«این نیز بگذرد…»

ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. «این نیز بگذرد» و البته چنین هم شد.

دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت.

پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسب‌ها را می‌شنید که از او دور می‌شدند.

او از خستگی مفرط به خواب رفت و در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خورده‌اش را گرد آورد.

به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد.

حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند.

همه جا پایکوبی می‌آمد. پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمی‌گنجید

ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند:

«این نیز بگذرد»

همچنین

از شیخ بهایی پرسیدند:

“سخت می گذرد”، چه باید کرد؟

گفت: خودت که می گویی

سخت “می گذرد”

 سخت که “نمی ماند”!

پس خدارو شکر که “می گذرد” و “نمی ماند”.

دیروزت خوب یا بد “گذشت”

 و امروز روز دیگری است…

قدری شادی با خود به خانه ببر…

راه خانه ات را که یاد گرفت،

فردا با پای خودش می آید.https://adabkhane.com/

ایجاد کننده پست 170

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Related Posts

کلمه مورد نظر را تایپ کنید و کلید اینتر را بفشارید در غیر اینصورت با دکمه Esc خارج شوید.

بازگشت به بالا