🌿بسم الله الرحمن الرحیم
هست کلید درِ گنجِ حکیم 🌿
♦هرچيز كه خوار آيد♦
♦یک روز بهكار آيد ♦
✳میگويند روزی آدم فهميده و دنيا ديدهای با پسرش راه افتاد تا به سفر دور و درازی برود. آندو مقداری غذا و آب با خود برداشتند تا در راه گرسنه و تشنه نمانند.
آندو وسيلهای برای سفر نداشتند، اين بود كه پياده راهشان را می پيمودند. هنوز مقدار زيادی از محل زندگی شان دور نشده بودند كه در جاده، نعل اسبی ديدند.
❇مرد به پسرش گفت: “آن نعل را بردار، شايد در طول سفر به دردمان بخورد.”
♦پسرش گفت: “ما كه اسب نداريم. اين نعل كهنه به چه دردمان می خورد؟”
پسر با گفتن اين حرف از كنار نعل گذشت و آن را برنداشت.
✴اما پدرش كه دنبال او میآمد، خم شد و نعل را از روی زمين برداشت و به پسرش هم چيزى نگفت.آندو، سر راه خود به روستایی آباد رسيدند.
پدر به كارگاه نعلبندی رفت. نعل را به نعلبند فروخت وبا پول آنكمی گيلاس خريد.گيلاس را توی پارچهای پيچيد و در كوله بارش گذاشت. پسر او كه گوشهای نشسته بود و استراحت میكرد، متوجه كارهای پدرش نشد.
بعد از كمي استراحت، دوباره راه افتادند تا به جاییكه مورد نظرشان بود، بروند.
✳ راه خستهكنندهای بود. هوا هم بيش از حدِ انتظار گرم بود. تشنهشان كه می شد، از آبی كه همراه داشتند مینوشيدند، اما گرمای زياد باعث شد كه زودتر از پايان يافتن سفر، آبی كه همراه داشتند تمام شود.
♦در راه پسر و پدر به اينطرف و آنطرف سر زدند تا شايد جوی آبی پيدا كنند و خودشان را سيراب كنند. اما به چشمه يا جوی آبی برخورد نكردند.
نااميد به راه خود ادامه دادند. پدر تشنه بود، اما پسرش كه پيش از او برای يافتن آب به اين در و آن در زده بود، تشنه تر شده بود.
✳ناگهان پسر از رفتن بازايستاد و به پدرش گفت: “من خيلی تشنه هستم. آب هم نداريم. جوی آبی هم اين دور و بر نيست. كممانده از تشنگی هلاك شوم.”
پدر گفت: “سعي كن به راه ادامه بدهی. فاصله زيادی با مقصد نداريم.”
اما پسر تشنهتر از آن بود كه بتواند قدم از قدم بردارد.
♦پدر وقتی كه ديد پسرش ديگر رمقی برای راه رفتن ندارد، كولهبارش را باز كرد و يك دانه گيلاس روی زمين انداخت. پسر از ديدن گيلاس خوشحال شد. خم شد و آن را از روی زمين برداشت و خورد. طعم شيرين گيلاس و آب آن، دهان خشك شده ی او را كمی بهتر كرد. چندقدم ديگر كه رفتند، پدر گيلاس ديگرى روی زمين انداخت. پسر باز هم خم شد و گيلاس بعدی را برداشت و خورد.
✳پسر كه از خوردن گيلاسها لذت میبرد به پدرش گفت: “ما كه گيلاس برنداشته بوديم. اين گيلاسها را از كجا آوردهايد؟”
پدر گفت: “بعداً می فهمی” و يك دانه از گيلاسها را هم خودش خورد. خوردن گيلاسها به پدر و پسر نيرو داد و هر دو توانستند بقيه راه را هم طی كنند. وقتی داشتند به مقصد میرسيدند، گيلاسها هم تمام شد.
♦پسر از پدرش پرسيد: “نمیخواهيد بگوييد كه اين گيلاسها را از كجا آوردهايد؟”
پدر گفت: “تو حاضر نشدی برای برداشتن نعلی كه ممكن بود به دردمان بخورد خم شوی و آن را از روی زمين برداری.
✴اما برای برداشتن گيلاسها سیوهفتبار روی زمين خم شدی و گيلاسها را يكی يكی برمی داشتی و می خوردی. من اين گيلاسها را با پولی كه از فروش همان نعل كهنه بهدست آوردم خريدم.
✳حالا حتماً فهميدی هر چيز كه خوار آيد، يك روز بهكار آيد.”
معنای کنایی
♦وقتی كسى بهچيز كمارزشی برمیخورد كه ممكن است بعدها به كارش بيايد، با خود میگويد:
✴هرچيز كه خوار آيد، يك روز به كار آيد.✴ سپس آن را برمی دارد.
سلام
بسیار زیبا و روان بود
تشکر از شما
درود بر شما باد
سپاس عزیزم