شعری از استاد مُظاهر مُصفّا

مردی ز شهرِ هرگزم از روزگارِ هیچ جان از نِتاجِ هرگز و تن از تبارِ هیچ از شهر بی‌ کرانۀ هرگز رسیده‌ام تا رخت خویش باز کنم در دیارِ هیچ از کوره راهِ هرگز و هیچم مسافری در دست، خونِ هرگز و در پای، خارِ هیچ در دل، امیدِ سرد و به سر آرزوی خام […]

کلمه مورد نظر را تایپ کنید و کلید اینتر را بفشارید در غیر اینصورت با دکمه Esc خارج شوید.

بازگشت به بالا