(زبانحال جاماندگان قافلهٔ اربعین)
اربعین آمد و ما لایق راهت نشدیم
در شب عشق، خبردار پگاهت نشدیم
گرچه امسال هم از خیل سپاهت نشدیم
لایق دیدن آن حشمت و جاهت نشدیم
نام ما ثبت، مبادا مَکنی در طومار
بلکه ما را ز کرم، زائر کویت بشمار
داد با عشق تو مادر به دهان ما را شیر
عشق تو کرد ز کردار تو دل را تسخیر
راه عرفان تو پوییم به لطف تقدیر
گرچه هستیم گنهکار و سراپا تقصیر
نظری کن که جدا از تو و راهت نشویم
غیر راهی که به تو میرسد اصلا نرویم
راه تو، راه خداوند مُکرّم بودهست
راه تو هر که رَود راه خدا پیمودهست
هرکه این راه رَود در دوجهان آسودهست
غیر ازین راه رَود هر که رهی بیهودهست
نگذاری که رَود راه دگر، رهروِتان
گرچه جز راه تو رفتن به حقیقت نتوان
کربلا مرکز عشق است و همه پرگاریم
شکر لله که ز عشقی ابدی سرشاریم
عالمی خفته اگرچه… همگی بیداریم
چون به دل حبّ حسین بن علی را داریم
عشق ما عشق حقیقیست مجازیش مدان
عاشق آناست که در عشق دهد حتیٰ جان
جان ناقابل ما، لایق درگاه تو نیست
آنکه بشناخت تو را بیخبر از راه تو نیست
مدّعی طعنه به ما گر زند آگاه تو نیست
اُف بر آن قافلهای باد که همراه تو نیست
ما همه عاشق و دیوانهی درگاه توایم
تا نفس هست همه پیرو و همراه توایم
کمترین شاعر درگاه تو هستم آقا
عشق تو کرده به وصف تو زبان را گویا
هرچه عشق است به غیرِ تو بوَد بیمعنا
عشق آناست که در آن برسی تا به خدا
(ساقی) دلشده را هم بطلب بار دگر
تا نبستهست ازین دار فنا ، بار سفر
سید محمدرضا شمس (ساقی)
کویر مشدد
با نغمههای پر شده در گوشات… دل بستهام به آنچه نشاید من
از قصههای زندگی با تو…گفتم هرآنچه را که نباید من
دیوانهوار عاشق دنیاییم…غافل ز بیثباتی خوشبختی
بخت سعید، سوده شده بر تو…نحسیِ زندگانی بیحد من
بذری ز عشق زیر قدمهایت، پاشیدم و به وقت درو دیدم
گلمیوههای چیده، از آن تو…اما کسی که هیچ بچیند من
آری! تو آن اقاقی جاویدی…سرسخت و استواری و پابرجا
ترجیعی از اقامهی باران،تو…ترکیبی از کویر مشدّد من
سرگشته در حوالی نومیدی…آواره از تزلزل جانفرسا
شیرازهبند دفتر عرفان،تو…صدپاره برگههای مُردّد من
در بیکران آینه میبینم…تصویری از تجسم باورها
سرخیِ دلبرانه، از آن تو…زردی غمفزای زبانزد من
جاریِ آبشار بهارانی…مرداب کوچکم که ندارد جان
بالا بلند زلف چلیپا تو…در خود تنیده زلف مجعّد من
در کوچهسار ظلمت تنهایی…در این خزان مبهمِ جانفرسا
لبریز از نشاط بهاران، تو…آکنده از مصائب ممتد من
در انحنای آمد و رفتنها…در پیچ و تاب بغض گره خورده
خالی شدی ز گفتن و ،آزادی…درمانده و اسیر چه گوید من
یک پرسش بدون جوابم که…حیران میان این همه اضدادم
رَستم ز قید آنچه که میدانی…هستم اگرچه نیز مقیّد من
مستأصلم میان دوراهیها…در بین این سپید و سیاهیها
تو گشتهای رها ز تباهیها…واماندهای که داده ز غم رد من
سر میرسد اجل ز فراسوها…ناخوانده، ناگهانی و ناهنگام
آسوده از گذارهی گردون،تو… درماندهی نباید و باید من
ماییم و برزخ و غم بعد از آن…تا روز حشر شیهه کشد بر ما
سرمست جام (ساقی) محشر تو…آنکس که از خمار برنجد من

─━⊰═•••❃❀❃•••═
(اندوهِ مسلمان)
چو دریایی که خشکی بیابان را نمیفهمد
کویر تشنهلب ، معنای باران را نمیفهمد
کسیکه سفرهاش رنگین شده از خون محرومان
گرسنهحالیِ درماندهی نان را نمیفهمد
نگر بر چهرهی محتاجِ قوتِ لایموتی که
ز رنج زندگانی، خوانِ الوان را نمیفهمد
دلی که نیست پابند صداقت از ریاکاری
خلوص باطن و ایمان و ایقان را نمیفهمد
همیشهسرخوش ِ آسوده از رنج و گرفتاری
غم درماندگان و چشم گریان را نمیفهمد
تنآسانی که لم داده به زیر سقف آسایش
تب و تاب اسیر سقف ویران را نمیفهمد
تبهکار ستمپیشه ز خلق و خوی حیوانی
هراسِ بیگناهان ِ پریشان را نمیفهمد
ز کاخِ خود بزن بیرون و بر بیچارگان بنگر
که مستغنی، غم بیسرپناهان را نمیفهمد
اگر که قافیه شد شایگان هرگز مکن عیبم
که مضمون سخن، اینگونه عنوان را نمیفهمد
زمستاناست و گرگ و گوسپند و راهِ ناهموار
کسی هم حالِ چوپان در زمستان را نمیفهمد
مزن داد از رهِ مردمفریبی ، از مسلمانی…
که کافِر ، درد و اندوهِ مسلمان را نمیفهمد
دلیکه روشن از نور خدا شد در تمام عمر
ندای باطل و فریادِ شیطان را نمیفهمد
چو یوسف آنکه بر عشق حقیقی مبتلا گردد
دگر عشق ِ زلیخای هوسران را نمیفهمد
بظاهر چون ابوسفیان مسلمان شد بناچاری
ز خبثِ ذاتِ خود اسلام و قرآن را نمیفهمد
مخوان بر گوش محتاجان احادیث کذایی را
دلِ خالی ز نان، حرفِ سخنران را نمیفهمد
به چشم مستِ مِیخواران، بیابان هم گلستان است
خمارآلوده ، عیش باغ و بستان را نمیفهمد
مکن وا سفرهی دل را به نزد هر کسی زیرا
دل بی ݟم ، ݟمِ در سینه پنهان را نمیفهمد
به شعرِ (ساقی) دلخون نگر با دیدهی مجنون
که لیلی ، بینوایی در بیابان را نمیفهمد

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
شکر نعمت
شکر نعمت کن که نعمت را فراوان میکند
خاک را حاصل ، فراوان ، آبِ باران میکند
نور اگر تابد درون آینه ، آیینه هم ـ
بازتابش ، کار خورشید درخشان میکند
رشتهی الفت شود محکم چو دانی لطف یار
قدردانی ، مهربانی را ، دوچندان میکند
پاس باید داشت نعمت را و باید شکر گفت
ناسپاسی ، اهل احسان را ، پشیمان میکند
میدهد رونق خدا بر روزی آن بندهای
که نماز شکر ، بر درگاه ِ یزدان میکند
بندهای که کفر نعمت میکند ؛ پروردگار
عاقبت او را دچار رنج و حرمان میکند
حق شناسی ، خصلت نیکوی انسانی بوَد ـ
که محبت را ، به هر تقدیر ، جبران میکند
(ساقیا) کن سجده بر درگاه رحمانی که او
مشکلات زندگی را ، بر تو آسان میکند